Wednesday, November 25, 2015

...

گاه و بیگاه فکر میکنم که من در حال انجام دادن اشتباه هستم، در حق خود ظلم میکنم، شاید در حق کسی دیگه هم ظلم شود.
باید من از خود شکایت نکنم، چون از عواقبش چیزی نمی فهمم، پس بهتر است که همین قسم پیش بیروم و هیچ اقدام نکنم اما چاره چیست؟ من هم یک انسان هستم، من هم میخواهم مثل دیگران زندگی کنم و از زندگی خود لذت ببرم، و شاید چیزی را میخواهم  هیچ وقت به واقعیت مبدل نشود. 

Wednesday, September 16, 2015

تغیر زمان

از هر طرف حمله میکردند، اذیت میکردند و آزارم میداد، هر قدر چیغ میزدم کسی آواز مرا نمی شنوید. من هم کوشش میکردم که از خود دفاع کنم، اگر توانایی دیگر کار نداشتم فقط کوشش میکردم که کسی صدایم را بیشنود.. هر قدر چیغ زدم اما هیچ کس صدایم را نه شنید.
در حال دفاع کردن بودم که ناگهان چشم های خود را باز کردم دیدم که خواب هستم، از خواب بلند شدم، دیدم که در اتاق تنها هستم، شب است و همه جا تاریک. چراغ را روشن کردم ساعت را دیدم که ساعت یک ونیم شب است و سکوت همه جا را فراه گرفته. در حالیکه خیلی خسته بودم از جایم بلند شدم رفتم بیرون و آب نوشیدم احساس کردم که چیزی را گلون مرا گرفته، آن هم عقدی تنهایی بود.
آب را نوشیدم و بعدا طرف آسمان دیدم، اشک در چشم های من حلقه زد و همرای خود گفتم: چقدر زمان در حال تغیر است، زمانی بود که اگر یک شب پدر و مادرم و یا هم یکی شان نمیبود ما حتما دونفر این طرف و آن طرف میرفتیم. اما حالی این چی زمانی است هیچکسی نیست که همرایش این طرف و آن طرف بیروم. تنهای تنها..

Monday, August 24, 2015

.....

نمی دانم امروز چه روزی بود، اول صبح وقتی از خواب بلند شدم مثل همیشه نماز خواندم، قرآن خواندم و کتاب رهبر یعنی لیدرشیب بود او را هم خواندم. صنف زبان که از طرف دفتر برای کامندان دایر شده در او اشترک کردم، بعدا دفتر آمدم. اما از وقتی که دفتر آمدم تا حالی مصروف خواندم مطالب گوناگون هستم.
قبلا من اینقدر حوصله خواندن را نداشتم اما امروز خودم هم تعجب کردم که چطور تا حالا خسته نشدم از خواندن مطالب. 
اگر این چنین وقت پیدا کنم و همچنان حوصله داشته باشم برای خواندن مطالب فکر کنم به زود ترین فرصت دانشمند خواهیم شد J 

بعد از مدت ها

تقریبا از ماه مارچ به این طرف نه صحفه کسی را خواندم و نه خودم کوششی برای نوشتن در اینجا را کرده ام. امروز وقتی به این صحفه سر زدم مثل من دیگران هم حوصله نوشتن و بازی کردن با لغات را نداشتن. 
دلیلی که خودی من حوصله بازی کردن با لغات را نداشتم خارج از این سه موضوع نیست: اول اینکه شاید ده وقت رسمیات زیادتر همرای لغات بازی کرده باشم، دوم شاید زیاد مصروف بودم همرای کار دفتر که خوشبختانه امروز کمی بیکار شدم تا از این صحفه احوال بیگرم، سوم شاید قبلا که در این صحفه هر چیز را نوشته میکردم، حالی همرای خود و در ذهن خود مرور میکنم و یا اینکه همرای خود سخن می گویم.
نوشتن کردن و بازی کردن با لغات استعداد میخواهد که هر کس دارای چنین اسعتداد نیست مگر اینکه تمرین کند.

Saturday, July 11, 2015

ای دوست کجایی تو

آخ که چقدر خسته هستم، آخ که چقدر میخواهم هر چی در دل دارم با کسی شریک کنم ، آخ که چقدر احساس تنهایی میکنم.
حتی قطره اشک یاری نمی کند مرا تا درد دل من کمی کمتر شود. خیلی خیلی تنها و احساس تنهایی میکنم. ای دوست کجایی تو؟

Saturday, March 7, 2015

من هنوز منتظر بودم

پدرش برایش بعد از روز ها یک چاکلت آورده بود، من هم  وقتی از  دروازه دهلیز بیرون شدم و ميخواستم با مادرکلان خود کمک شوم برای آماده کردن سطل ذغال.
مریم مثل همیشه وقتی مرا دید دویده آمد پیشم و گفت خاله!! گفتم: چیز مریم؟؟
مثل همیشه به سوال کردن خود شروع کرد مثلا خاله چیز کاری مونی؟ چرا ای کار ره مونی؟ کودک در این عمر فقط سوال پرسان میکند و به فکر جوابش نیست فقط دوست دارد سوال را پشت سر هم پرسان کند که چرا؟؟؟؟
پرسان کردم مریم چیز موخوری؟ با بسیار خوشی سوال مرا جواب داد چاکلت آغایی مه آورده!! گفتم مرا چاکلت نه میدی؟؟ چشم های ناز خود را پایین انداخت و گفت آغایی مه داده. گفتم اگر مرا ندادی خاله تو نه موشم !
دخترک از چهره اش معلوم می شد که نه دل از چاکلت کنده می توانست و نه می خواهد که مرا از دست بدهد.
تنها کاری که توانایی انجام دادن اش را داشت همین بود پیش پدر خود داد خواهی کرد و گفت: آغایی خاله مه نه موشه!
پدرش تبسمی کرد و گفت چرا؟
مریم بیچاره و ساده گفت: چاکلت!
من هنوز منتظر بودم که دیگر توانایی چی کار دارد تا انجام بدهد. در حال تماشا کردنش بودم که آهسته قدم میزند و کوشش میکند نزدیک من شود. وقتی نزدیک شد، گفت: خاله مه شنو مه تو ره چاکلت میدم و چاکلت خود را طرف من پیش کرد، منتظر بود که تا مه چاکلت را از دست های کودکانه اش بیگرم و برایش بگویم که حالی خاله تو می شوم.
پ.ن: کاش ما بزرگان هم می توانستم به چیزی که علاقه داریم صادقانه از همه چیز خود تیر می شدیم اما خیلی تفاوت وجود دارد بین دنیای ما و کودکان.

Thursday, March 5, 2015

زمستان میشود، بهار میشود...

سکوت و تاریکی شب همه مردم را تحت تاثیر خود قرار داده و تمام سکوت را اختیار کرده، اما تاریکی شب ره مهتاب با رنگ دلنشین خود روشن کرده و من از پنجره اتاق که در آن هستم می بینم و از روشنی اش لذت میبرم، خاموشی دنیایی کوچک مرا داوود سرخوش با صدای آرام بخش خود پر رنگ کرده. داوود سرخوش یگانه هنرمندی است که هیچ وقت نه از آواز اش سیر و نه از خواندن هایش خسته می شوم.
زندگی در هر صورت میگذرد هم در تاریکی شب و هم در روشنایی روز چی بخواهیم و چی نخواهیم و دوره های خود را سپری میکند همین قسم زمستان میشود، بهار می شود، تابستان میشود ، خزان می شود و باز زمستان میشود. هفته ها و روز ها دوران میکند ما هم هستیم مگر اینکه یک روز ما این دنیا را رها کرده و به دنیایی ابدی برویم.
ما انسان ها اگر ميدانستم که مرگ ما فراه میرسد باور کنید یک لحظه فرصت را غنیمت ميدانستم و تلاش میکردم یک ثانیه عمر خود را هدر نکنیم و همیشه کوشش می کردیم که چطور باید شاد زیست و چطور از این لحظه ها استفاده کرد. چطور از کسی به دل خود کینه نگریم و چطور همه را دوست داشته باشیم.
اما افسوس ما انسانها همیشه در فکر ثروت موقتی هستیم و مال دنیا چشم های ما را محکم با دستمال غفلت بسته کرده و ما را غافل از همه مسایل که باید متوجه باشیم دور میکند.

غروب دل انگیز

نزدیک غروب بود و هوا خیلی گرفته. من بالا پوش خود را پوشیده و قمیت همان قدر نان که نیاز داشتم گرفتم و آهسته آهسته طرف نانوایی که نزدیک خانه ما است روان شدم.
در حالیکه آهسته آهسته قدم می زدم با خود گفتم کمی آهسته تر برو چه عجله داری، در همین فکر بودم که ناگهان چشم به غروب زیبایی بامیان افتاد، قدم های خود را با شتاب می ورداشتم تا هر قدر که زودتر امکان داره دوباره به خانه بیایم و عکس از غروب بیگرم چون خیلی زیبا بود و در ضمن خیلی دل انگیز.
در نانوایی رسیده بودم که یک نفر پیشتر از ما نوبت گرفته و مه باید منتظر می ماندم تا نوبت من بی رسد. بی صبرانه منتظر بودم و با خود می گفتم ای کاش زودتر شود تا غروب را از دست ندهم، یکبار نگاهم را خانم و مردی که در نانوایی کار میکند جلب کرد، مرد برای خانم گفت عجله کن و مردم منتظر است در حالیکه خانم خیلی قار بود با بسیار پیشانی تند جواب داد وقتی مشتری زیاد شد زیاد سرو صدا نکن و از قهر زیاد نان را از تندر کشید و طرف دیگر نان ها انداخت و من از پشت نان می دیدم که نان چطور سر دیگه نان ها می افتد. 
بلاخره نوبت من رسید و من  قیمت نان را دادم به دست بچه خورد که پول را میگیرد و نان را برای مشتریان میدهد و نان را گرفتم با بسیار شتاب طرف خانه دوباره روان شدم. هم راه میروم و هم طرف آسمان می بینم که غروب هنوز است یانه. دیدم غروب است اما خیلی کم رنگ اما باز هم عجله دارم که همین غروب اندک را از دست ندهم .
طرف کوچه که می نشینم دور خوردم همکارم داخل موتر خود بود متوجه شد که خیلی با عجله روان هستم و من هم دیده خود را نادیده گرفتم دوباره به رفتن عجله خود ادامه دادم تا زودتر به خانه بی رسم و بدبختانه همرای خود نه کامره گرفته بودم و نه موبایل تا در مسیر را عکس این غروب زیبا را بیگرم.
با بسیار شتاب داخل حولی شدم و نان را ماندم موبایل خود را گرفتم دویدم طرف بام که از بام خانه خوبتر عکس گرفته میشود.
رفتم دو دانه عکس گرفتم از غروب اما به آن زیبایی که اول متوجه شده بود نه مانده بود. وقتی دوباره می خواستم از بام خانه پاین شوم یکبار حیران ماندم چطور از اين زینه پایین شوم چون کمی خطرناک بود و بخاطر این علاقه به عکاسی دارم خندیدم و به بسیار سختی پایین شدم و خانه آمدم.

Wednesday, March 4, 2015

او تو را از دست داد

تصمیم گرفت که دیگر به کسی اعتبار نکند، دیگر کسی را دوست نداشته باشد، دیگر با کسی مهربان نباشد، دیگر به کسی تمام زیاد توجه نکند. چون یکبار از صداقت خود کسی را با تمام وجود خود دوست داشت و در مقابلش او از محبت زیاد به یک گرگ درنده تبدیل شد و تمام محبت های این را در نظر نگرفت و مثل یک انسان کور و نابینا از محبت این گذشت.
قرار گفته های خودش بخاطر او از خیلی ها گذشت و حالا هرکس از این از من سوال میکند که کجا شد نفری که بخاطرش از همه گذشتی و در مقابل سوال آنها هیچ جواب ندارم و سرم از شرم خم میشود و بجز افسوس دیگر توانایی هیچ کار را ندارم.
لحظه از این گفته هایش نگذشت یکبار سوال کرد مشکل من چه بود و چرا به این حالت گرفتار شدم.و ادامه داد مشکل من این بود که تمام محبت و اعتبار خود را به پایش انداختم و او هم از اینها را نادیده گرفت از همه اینها گذشت.
گفتم تو هیچ مشکل نداری مشکل از او است که صادق نبوده، خواست همرای محبت تو بازی کند، خواست همرای احساست تو بازی کند و تو را به حیث یک بازیچه برای خود فکر کرد. تو هیچ مشکل نداری چون تو صادق بودی و حقیقتا او را دوست داشتی. باور کن یک روز قدر این محبت تو را خواهی دانست و مثل یک انسان شرمنده و خدا زده دوباره پیش تو خواهی آمد فقط بخدا توکل کن و کوشش کن بخاطر بک انسان که باعث ریختن اشک تو شده را فراموش کنی چون او لیاقت تو را ندارد و اگر لیاقت تو را میداشت باعث ریختن اشک های تو نمی شد و خود را  بخاطر او زیاد خسته نکن چیزی که از دست دادی، دادی و در ضمن او تو را از دست داده تو دیگر به او هیچ اعتماد نداری.زیاد فکر نکن به چیزی توجه کن که هنوز پیش تو است تا اینها را از دست ندهی.
اشک خود را با سر پشت دست خود پاک کرد و گفت: بجز او دیگر هیچ کس را دوست داشته نمی توانم و بجز از عشق او دیگر هیچ عشق را عشق نمی دانم و زندگی بدون او برای مثل مرگ است. او بارفتن خود مرا نابود کرد ولی باز هم معنی عشق را فقط در چشم های او می خوانم زندگی برای من بدون مثل مرگ است. همیشه به این فکر هستم که یک روز او دوباره مثل اول در زندگی خود ببینم.

Friday, February 27, 2015

منطق کودکانه

وقتی خورد بودم همیشه همرای خود فکر میکردم و از خود سوال میکردم  آیا یک کس، کسی دیگر را آنقدر دوست دارد که از خاطر او اشک میرزد و گریه میکند؟؟؟؟ خلاصه فکر های کودکانه داشتم در خیلی موارد. 
در آخر سال 2011 افغانستان که آمدم هم همیشه بازهمرای خود فکر کرده از خود سوال میکردم آیا واقعا یک دختر و با یک پسر به خاطر همدیگر گریه خواهد کرد؟؟؟؟
 بعد از چند وقتی در اینجا همرای دو نفر دلداده آشنا شدم یکی آنها هم اطاقی من بود دیگرش همکارم بود و همرای هر دوی اینها خوب دوست شدم، به خود خیلی جرات میدادم که از پسر پرسان کنم و نظرش را بدانم اما به راضی کردن خود کامیاب نشدم اما از دختر خانم سوال کردم آیا واقعا اگر دو دلداده به هم نرسد گریه خواهم کرد؟؟ جواب که در مقابل سوال خود شنیدم باور نداشتم چون فکر میکردم که چطور دو بیگانه به خاطر همدیگر گریه کند منطق که داشتم قبول نداشت این موضوع را..
اما حالی واقعا درگ کردم باید به خاطر همدیگر باید مرد اگر دو دلداده به یکدیگر نرسید هرچند نه تجربه یکجا شدن را دارم و نه جدا شدن را.

Thursday, February 19, 2015

تفاوت ها

زندگی جالب است، یکی از بی کسی درد دارد، کسی از دست با کسی.
کسی از یک نفر فرار میکند که او را در زندگی خود نداشته باشد، و بالعکس کسی برای داشتن یک نفر از دیگران فرار میکند تا او را داشته باشد.
کسی برای نداشتن همرای هر کس مقابله میکند و میجنگد اما در مقابلش انسانی های است که برای داشتن یک شخص با دنیا مقابله میکند.
کسی از محبوب شدن برای کسی فرار میکند اما بعضی برای محبوب شدن هر ثانیه تلاش دارد.

Friday, February 13, 2015

سخن های نهفته در دل و نداشتن همراز

در ولسوالی شیخ علی ولایت پروان یک تحقیق در باره کیفیت زندگی  داشتم. در وقت تحقیق همرای خانم آشنا شدم، خانم که دنیایی از درد و خیلی به یک شنونده صبور نیاز داشت.
بلاخره هماهنگ کردم تا در باره کیفیت زندگی این خانم تحقیق کنم و پیدا کنم که چرا این خانم اینقدر دلش پر از درد است، چرا حرف های ناگفته داره و چرا مردم قریه این خانم را روانی خطاب میکند.
از این خام درخواست کردم که دو ساعت وقت خود را در اختیار ما قرار دهید و تا حرف های ناگفته اش گفته شود. این خانم خیلی خوشحال شد و بسیار به پیشانه باز قبول کرد که خوب است من با شما خواهم همکاری کرد.
روز دیگر در وقت معینه رفتم و تحقیق خود را شروع کردم. اول این خانم احساس امنیت نمی کرد و کوشش میکرد تا حرف های دل خود را پنهان کند اما من برایش اطمینان دادم که راز تان راز خواهم ماند هیچ کس از قریه تان باخبر نخواهم شد.
بیچاره خانم آهی سرد کشید و گفت: برادرم مقصر این حالتم است، پدرم هوس کرد تا دخترش شوهر خارجی داشته باشد.اما خبر نداشت که زندگی دخترش به انتظاری به پایان خواهی رسید.
این خانم گفت: من هم مثل دختر های قریه جوان بودم غرور داشتم رویا های داشتم اما فامیلم مرا به یک سایه سرد کشاندکه دیگر هیچ وقت گرمش غرور و آفتاب بر وجودم طلوع نخواهم کرد.
پرسیدم چطور؟؟؟ چشمانش لبریز اشک شد و گفت: یک خواستگار خارجی از قوم خودم برایم پیدا شد. پدر به خاطری که رقابت داشت مرا وادار کرد تا قبول کنم و حاضر برای عروسی شوم.
بلاخره عروسی کردیم مدت چهل روز همرای شوهر خود ماندم. شوهرم دوباره طرف آمریکا روان شد طرف کار و مزدوری خود.
حالا من ماندم و انتظاری، انتظاری که با مرگ به پایان خواهم رسید.
پرسیدم چرا؟
در حالی که اشک از چشمانش جاری شد و گفت: مدت سه سال همرای تلفون در تماس بودیم اما مدت چند ماه زنگ مرا جواب نمی داد، آن هم به هر صورت مدت سه ماه میشود که تلفون اش خاموش است و فامیل پسر هم همرایم رفتار نیک نداشت و همیشه این احساس را برایم میداد که من از جمله فامیل آنها هیچ نیستم و ابن کار آنها باعث شد تا دوباره خانه برادرم بیایم و وهمراه برادر خود زندگی کنم.
باوجود یکه اشک به صورت اش بود با پشت دست خود پاک کرد و گفت ببخشید که شما را جگر خون کردم.
پ.ن: تحقیق که داشتم هم مربوط چنین داستان ها بود.

Monday, February 9, 2015

خوشحالم

دختری هستم که از زمان که خیلی خورد بودم زحمت می کشیدم و کوشش می کردم که تا خرج و مصارف خود را تهیه کرده بی توانم و پدرم فقط مدیریت می کرد دیگر تمام مسئولیت به دوش خود و دیگر اولاد های پدرم بود.
من نمی گویم که پدرم برای ما خدمت نکرده، پدرم خود را فدایی ما کرد تا به این سویه رسیدیم هم من و هم خوهران و برادرانم، اما مشکل اینجا است که پدرم در زمان سابق توسط یک حادثه دست راست اش صدمه دیده و دستش درست کار نمی کند و هم پدر کلان من اجازه نداده تا مثل دیگر دوست هایش درس بی خواند تا از طریق کدام وظیفه خرج و مصارف ما را تهیه کند.
اما شکر گذار هستم به دربار خدا اگر توانایی کار را برای پدرم نداده لااقل مدیریت خوب را داده تا هم به اولاد های خدمت کند و هم زندگی را به بهترین طریقه پیش ببرد.
در زمان سابق نصف روز هم به مکتب می رفتیم هم به یگان کورس می رفتیم و هم نصف روز را قالین کار می کردیم. منظورم این نیست که تنها ما کار می کردیم و هم درس خواندیم مثل ما خیلی ها هم کار می کرد و هم درس می خواند اما تفاوت اینجا است که پدر آنها مثل پدر من مدیریت خوب نداشت و تمام زندگی اولاد های خود را فدایی زندگی خود کردند.
حالا هم خوشحالم که هم می توانم برای خود خدمت کنم و هم توسط مزد دست خود برای فامیلم خدمت کنم، این را هم صادقانه می گویم اگر روزی رسد که جانم را فدا کنم هم حاضر به این کار هستم برای خدمت فامیلم.

Thursday, January 29, 2015

تنها که باشی

تنها که باشی خاطرات های گذشته ها را ورق ورق میکنی، بعضی از خاطرات چقدر بی رحمانه اشک ها را به چشمانت جاری میکند، بعضی خاطرات چقدر شیرین و دوست داشتنی است و حوس میکنی که ای کاش باز این روز ها برای یکبار که شده تکرار شود و تا خوبتر از این لحظه ها خاطره بی سازیم.
تنها که باشی لحظه ای را برای خود اختصاص میدهی و طرف عمل کرد های خود یک نظری می اندازی و نکات مثبت و منفی را تفکیک کرده بعد تصمیم و پلان تازه برای خود میگیری.
تنها که باشی درگ میکنی که هیچ کس به کسی شده نمی تواند هر قدر که صدا کنی باز مصروف کار خود می شود، بعد درگ میکنی که مثل تو همه مصروف است و دوست دارد برای خود کار کند.
تنها که باشی دیگر یاد میگیری که چطور تنها زیستن را یاد بیگری و چطور برای خود برنامه سازی و پلان سازی کنی تا از تنهایت که فرصتی است بهترین استفاده کنی.
تنها که باشی فرصت نو است برای اندیشه های نو.
تنها که باشی یاد میگیری که چطور خود را دوست داشته باشی و برای خود اهمیت قایل شوی.

برف بارید و پروزا کنسل شد

منتظر این روز از یک ماه پیش بودم که چی وقت این روز فراه میرسد، تمام پلان های خود را نظر به کار خود ساخته و خودم هم نیز آمده بودم که نظر ده پلان خود پیش بیروم.
صبج که از خانه آمدم دفتر میخواستم وسایل که انتقال دادن است آماده کنم تا در وقت رفتن چیزی از پیش ام باقی نماند. اسناد ها را بررسی کردم متوجه شدم که خیلی از آنها هیچ نیست، چای صبح را هم نخورده بودم گفتم از راه برای خود صبحانه می گرم و در دفتر می خورم. تمام الماری ها دیدم که نبود، رفتم پیش همکار خود در دفترش پرسان کردم گفت: مه خبر ندارم و نمی دانم که کجا است؟ دیروز آمدی تمام آنها را با خود در دفتر خود انتقال دادی.
برگشتم در دفتر اما از حالم خدا میدانست چون اسناد های خیلی مهم و ضرری بود، حالا گشنگی را فراموش کردم فقط سرگردان دنبال اسناد ها می گردم و با خود فکر میکنم که حالا این که گم شد راه حل این چیست و چطور دوباره آنها را تکمیل کنم و از کجا، باز فکر میکنم نه هیچ امکان ندارد که گم شود.
در حال پالیدن آنها بودم که ناگهان کارتنی را از جایش بلند کردم که آنها این جا است، آنقدر خوش شدم که مثل که از بزرگترین غم رهایی پیدا کردم، وسایل و اسناد ها را برای بردن آمده کردم و حالا احساس میکنم که گشنه هستم و صبحانه نخوردم. رفتم پیاله چای را آماده کردم و صبحانه را که باخود آورده بودم خوردم.
آمیرم آمد و گفت: آماده شو بیا برویم که وقت رفتن است، مثل همیشه گفتم خوبه! آماده هستم.
رفتیم میدان هوایی که تمام میدان لباس سفید برتن کرده و هوا هم خیلی سرد است. در یک گوشه برای خود چوکی ماندم و نشستم منتظر، یک ساعت منتظر رفته رفته دو ساعت شد، در مقابلم یک بنده خدا از همکارهای دفتر کابل ما هم آمد نشست، مهمان صاحب می گوید و از خود تعریف میکند و من گوش میکنم و با کلمه های تائیدی تائید میکنم.
بعد از انتظاری دو الی سه ساعت خبر آمد که طیاره نشست کرده نمی تواند چون زمین برف دارد و کفته اگر در میدان به اندازه یک متر برف هم باشد نشست نمی کنم به همین خاطر پرواز امروز کنسل شده تا روز شنبه.
از حالم خدا خبر است، نا امید و دلگیر دستکول خود را گرفتم و آمدم دوباره طرف دفتر، حالا از دفتر خواهش کردم که مرا اجازه بدهید که از طریق زمین بروم اما نامردا اجازه نداد چون در منطقه شیخ علی جنگ است بین دو قوم و اجازه نداریم که تو را اجازه بدهیم.
دوباره آمدم داخل دفتر خود هم با مادر خود با صدای گریه آلود می گویم  پرواز کنسل شد. مادرم می گوید: خیره او دیوانه هیچ ده قصه شی نشو شاید ده خیربوده بیزوم آمدنی هستی، امروز که نشد روز شنبه می شود مهم اینست که می آیی.
حالا ده یوتوب ویدیو جستجو میکنم که برای لحظه خنده کنم وا کلپ های خنده آور می بینم و خنده میکنم نمی دانم که همکارم در مورد خنده ام چی فکر می کند و چه سوال های خلق شده برایش؟؟؟
نتیجه اول: از دو هفته پیش احساس میکردم که رفتن شاید نشود، این یعنی فکر و احساس منفی که حالا توان فکر منفی خود را باید پرداخت کنم تا در آینده خوش بین باشم نسبت به هر چیز.

نتیجه دوم: دوست ندارم که در مورد کاری که میکنم یک زره عیب پیدا شود و پرسان کند که چرا؟؟؟؟؟ این یعنی باید هر قدر که به کار خود توجه کنم هیچ کس نمی تواند در مورد کارم سوال کند و عیب بی گرد.

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons