Thursday, January 29, 2015

تنها که باشی

تنها که باشی خاطرات های گذشته ها را ورق ورق میکنی، بعضی از خاطرات چقدر بی رحمانه اشک ها را به چشمانت جاری میکند، بعضی خاطرات چقدر شیرین و دوست داشتنی است و حوس میکنی که ای کاش باز این روز ها برای یکبار که شده تکرار شود و تا خوبتر از این لحظه ها خاطره بی سازیم.
تنها که باشی لحظه ای را برای خود اختصاص میدهی و طرف عمل کرد های خود یک نظری می اندازی و نکات مثبت و منفی را تفکیک کرده بعد تصمیم و پلان تازه برای خود میگیری.
تنها که باشی درگ میکنی که هیچ کس به کسی شده نمی تواند هر قدر که صدا کنی باز مصروف کار خود می شود، بعد درگ میکنی که مثل تو همه مصروف است و دوست دارد برای خود کار کند.
تنها که باشی دیگر یاد میگیری که چطور تنها زیستن را یاد بیگری و چطور برای خود برنامه سازی و پلان سازی کنی تا از تنهایت که فرصتی است بهترین استفاده کنی.
تنها که باشی فرصت نو است برای اندیشه های نو.
تنها که باشی یاد میگیری که چطور خود را دوست داشته باشی و برای خود اهمیت قایل شوی.

برف بارید و پروزا کنسل شد

منتظر این روز از یک ماه پیش بودم که چی وقت این روز فراه میرسد، تمام پلان های خود را نظر به کار خود ساخته و خودم هم نیز آمده بودم که نظر ده پلان خود پیش بیروم.
صبج که از خانه آمدم دفتر میخواستم وسایل که انتقال دادن است آماده کنم تا در وقت رفتن چیزی از پیش ام باقی نماند. اسناد ها را بررسی کردم متوجه شدم که خیلی از آنها هیچ نیست، چای صبح را هم نخورده بودم گفتم از راه برای خود صبحانه می گرم و در دفتر می خورم. تمام الماری ها دیدم که نبود، رفتم پیش همکار خود در دفترش پرسان کردم گفت: مه خبر ندارم و نمی دانم که کجا است؟ دیروز آمدی تمام آنها را با خود در دفتر خود انتقال دادی.
برگشتم در دفتر اما از حالم خدا میدانست چون اسناد های خیلی مهم و ضرری بود، حالا گشنگی را فراموش کردم فقط سرگردان دنبال اسناد ها می گردم و با خود فکر میکنم که حالا این که گم شد راه حل این چیست و چطور دوباره آنها را تکمیل کنم و از کجا، باز فکر میکنم نه هیچ امکان ندارد که گم شود.
در حال پالیدن آنها بودم که ناگهان کارتنی را از جایش بلند کردم که آنها این جا است، آنقدر خوش شدم که مثل که از بزرگترین غم رهایی پیدا کردم، وسایل و اسناد ها را برای بردن آمده کردم و حالا احساس میکنم که گشنه هستم و صبحانه نخوردم. رفتم پیاله چای را آماده کردم و صبحانه را که باخود آورده بودم خوردم.
آمیرم آمد و گفت: آماده شو بیا برویم که وقت رفتن است، مثل همیشه گفتم خوبه! آماده هستم.
رفتیم میدان هوایی که تمام میدان لباس سفید برتن کرده و هوا هم خیلی سرد است. در یک گوشه برای خود چوکی ماندم و نشستم منتظر، یک ساعت منتظر رفته رفته دو ساعت شد، در مقابلم یک بنده خدا از همکارهای دفتر کابل ما هم آمد نشست، مهمان صاحب می گوید و از خود تعریف میکند و من گوش میکنم و با کلمه های تائیدی تائید میکنم.
بعد از انتظاری دو الی سه ساعت خبر آمد که طیاره نشست کرده نمی تواند چون زمین برف دارد و کفته اگر در میدان به اندازه یک متر برف هم باشد نشست نمی کنم به همین خاطر پرواز امروز کنسل شده تا روز شنبه.
از حالم خدا خبر است، نا امید و دلگیر دستکول خود را گرفتم و آمدم دوباره طرف دفتر، حالا از دفتر خواهش کردم که مرا اجازه بدهید که از طریق زمین بروم اما نامردا اجازه نداد چون در منطقه شیخ علی جنگ است بین دو قوم و اجازه نداریم که تو را اجازه بدهیم.
دوباره آمدم داخل دفتر خود هم با مادر خود با صدای گریه آلود می گویم  پرواز کنسل شد. مادرم می گوید: خیره او دیوانه هیچ ده قصه شی نشو شاید ده خیربوده بیزوم آمدنی هستی، امروز که نشد روز شنبه می شود مهم اینست که می آیی.
حالا ده یوتوب ویدیو جستجو میکنم که برای لحظه خنده کنم وا کلپ های خنده آور می بینم و خنده میکنم نمی دانم که همکارم در مورد خنده ام چی فکر می کند و چه سوال های خلق شده برایش؟؟؟
نتیجه اول: از دو هفته پیش احساس میکردم که رفتن شاید نشود، این یعنی فکر و احساس منفی که حالا توان فکر منفی خود را باید پرداخت کنم تا در آینده خوش بین باشم نسبت به هر چیز.

نتیجه دوم: دوست ندارم که در مورد کاری که میکنم یک زره عیب پیدا شود و پرسان کند که چرا؟؟؟؟؟ این یعنی باید هر قدر که به کار خود توجه کنم هیچ کس نمی تواند در مورد کارم سوال کند و عیب بی گرد.

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons