Saturday, March 7, 2015

من هنوز منتظر بودم

پدرش برایش بعد از روز ها یک چاکلت آورده بود، من هم  وقتی از  دروازه دهلیز بیرون شدم و ميخواستم با مادرکلان خود کمک شوم برای آماده کردن سطل ذغال.
مریم مثل همیشه وقتی مرا دید دویده آمد پیشم و گفت خاله!! گفتم: چیز مریم؟؟
مثل همیشه به سوال کردن خود شروع کرد مثلا خاله چیز کاری مونی؟ چرا ای کار ره مونی؟ کودک در این عمر فقط سوال پرسان میکند و به فکر جوابش نیست فقط دوست دارد سوال را پشت سر هم پرسان کند که چرا؟؟؟؟
پرسان کردم مریم چیز موخوری؟ با بسیار خوشی سوال مرا جواب داد چاکلت آغایی مه آورده!! گفتم مرا چاکلت نه میدی؟؟ چشم های ناز خود را پایین انداخت و گفت آغایی مه داده. گفتم اگر مرا ندادی خاله تو نه موشم !
دخترک از چهره اش معلوم می شد که نه دل از چاکلت کنده می توانست و نه می خواهد که مرا از دست بدهد.
تنها کاری که توانایی انجام دادن اش را داشت همین بود پیش پدر خود داد خواهی کرد و گفت: آغایی خاله مه نه موشه!
پدرش تبسمی کرد و گفت چرا؟
مریم بیچاره و ساده گفت: چاکلت!
من هنوز منتظر بودم که دیگر توانایی چی کار دارد تا انجام بدهد. در حال تماشا کردنش بودم که آهسته قدم میزند و کوشش میکند نزدیک من شود. وقتی نزدیک شد، گفت: خاله مه شنو مه تو ره چاکلت میدم و چاکلت خود را طرف من پیش کرد، منتظر بود که تا مه چاکلت را از دست های کودکانه اش بیگرم و برایش بگویم که حالی خاله تو می شوم.
پ.ن: کاش ما بزرگان هم می توانستم به چیزی که علاقه داریم صادقانه از همه چیز خود تیر می شدیم اما خیلی تفاوت وجود دارد بین دنیای ما و کودکان.

Thursday, March 5, 2015

زمستان میشود، بهار میشود...

سکوت و تاریکی شب همه مردم را تحت تاثیر خود قرار داده و تمام سکوت را اختیار کرده، اما تاریکی شب ره مهتاب با رنگ دلنشین خود روشن کرده و من از پنجره اتاق که در آن هستم می بینم و از روشنی اش لذت میبرم، خاموشی دنیایی کوچک مرا داوود سرخوش با صدای آرام بخش خود پر رنگ کرده. داوود سرخوش یگانه هنرمندی است که هیچ وقت نه از آواز اش سیر و نه از خواندن هایش خسته می شوم.
زندگی در هر صورت میگذرد هم در تاریکی شب و هم در روشنایی روز چی بخواهیم و چی نخواهیم و دوره های خود را سپری میکند همین قسم زمستان میشود، بهار می شود، تابستان میشود ، خزان می شود و باز زمستان میشود. هفته ها و روز ها دوران میکند ما هم هستیم مگر اینکه یک روز ما این دنیا را رها کرده و به دنیایی ابدی برویم.
ما انسان ها اگر ميدانستم که مرگ ما فراه میرسد باور کنید یک لحظه فرصت را غنیمت ميدانستم و تلاش میکردم یک ثانیه عمر خود را هدر نکنیم و همیشه کوشش می کردیم که چطور باید شاد زیست و چطور از این لحظه ها استفاده کرد. چطور از کسی به دل خود کینه نگریم و چطور همه را دوست داشته باشیم.
اما افسوس ما انسانها همیشه در فکر ثروت موقتی هستیم و مال دنیا چشم های ما را محکم با دستمال غفلت بسته کرده و ما را غافل از همه مسایل که باید متوجه باشیم دور میکند.

غروب دل انگیز

نزدیک غروب بود و هوا خیلی گرفته. من بالا پوش خود را پوشیده و قمیت همان قدر نان که نیاز داشتم گرفتم و آهسته آهسته طرف نانوایی که نزدیک خانه ما است روان شدم.
در حالیکه آهسته آهسته قدم می زدم با خود گفتم کمی آهسته تر برو چه عجله داری، در همین فکر بودم که ناگهان چشم به غروب زیبایی بامیان افتاد، قدم های خود را با شتاب می ورداشتم تا هر قدر که زودتر امکان داره دوباره به خانه بیایم و عکس از غروب بیگرم چون خیلی زیبا بود و در ضمن خیلی دل انگیز.
در نانوایی رسیده بودم که یک نفر پیشتر از ما نوبت گرفته و مه باید منتظر می ماندم تا نوبت من بی رسد. بی صبرانه منتظر بودم و با خود می گفتم ای کاش زودتر شود تا غروب را از دست ندهم، یکبار نگاهم را خانم و مردی که در نانوایی کار میکند جلب کرد، مرد برای خانم گفت عجله کن و مردم منتظر است در حالیکه خانم خیلی قار بود با بسیار پیشانی تند جواب داد وقتی مشتری زیاد شد زیاد سرو صدا نکن و از قهر زیاد نان را از تندر کشید و طرف دیگر نان ها انداخت و من از پشت نان می دیدم که نان چطور سر دیگه نان ها می افتد. 
بلاخره نوبت من رسید و من  قیمت نان را دادم به دست بچه خورد که پول را میگیرد و نان را برای مشتریان میدهد و نان را گرفتم با بسیار شتاب طرف خانه دوباره روان شدم. هم راه میروم و هم طرف آسمان می بینم که غروب هنوز است یانه. دیدم غروب است اما خیلی کم رنگ اما باز هم عجله دارم که همین غروب اندک را از دست ندهم .
طرف کوچه که می نشینم دور خوردم همکارم داخل موتر خود بود متوجه شد که خیلی با عجله روان هستم و من هم دیده خود را نادیده گرفتم دوباره به رفتن عجله خود ادامه دادم تا زودتر به خانه بی رسم و بدبختانه همرای خود نه کامره گرفته بودم و نه موبایل تا در مسیر را عکس این غروب زیبا را بیگرم.
با بسیار شتاب داخل حولی شدم و نان را ماندم موبایل خود را گرفتم دویدم طرف بام که از بام خانه خوبتر عکس گرفته میشود.
رفتم دو دانه عکس گرفتم از غروب اما به آن زیبایی که اول متوجه شده بود نه مانده بود. وقتی دوباره می خواستم از بام خانه پاین شوم یکبار حیران ماندم چطور از اين زینه پایین شوم چون کمی خطرناک بود و بخاطر این علاقه به عکاسی دارم خندیدم و به بسیار سختی پایین شدم و خانه آمدم.

Wednesday, March 4, 2015

او تو را از دست داد

تصمیم گرفت که دیگر به کسی اعتبار نکند، دیگر کسی را دوست نداشته باشد، دیگر با کسی مهربان نباشد، دیگر به کسی تمام زیاد توجه نکند. چون یکبار از صداقت خود کسی را با تمام وجود خود دوست داشت و در مقابلش او از محبت زیاد به یک گرگ درنده تبدیل شد و تمام محبت های این را در نظر نگرفت و مثل یک انسان کور و نابینا از محبت این گذشت.
قرار گفته های خودش بخاطر او از خیلی ها گذشت و حالا هرکس از این از من سوال میکند که کجا شد نفری که بخاطرش از همه گذشتی و در مقابل سوال آنها هیچ جواب ندارم و سرم از شرم خم میشود و بجز افسوس دیگر توانایی هیچ کار را ندارم.
لحظه از این گفته هایش نگذشت یکبار سوال کرد مشکل من چه بود و چرا به این حالت گرفتار شدم.و ادامه داد مشکل من این بود که تمام محبت و اعتبار خود را به پایش انداختم و او هم از اینها را نادیده گرفت از همه اینها گذشت.
گفتم تو هیچ مشکل نداری مشکل از او است که صادق نبوده، خواست همرای محبت تو بازی کند، خواست همرای احساست تو بازی کند و تو را به حیث یک بازیچه برای خود فکر کرد. تو هیچ مشکل نداری چون تو صادق بودی و حقیقتا او را دوست داشتی. باور کن یک روز قدر این محبت تو را خواهی دانست و مثل یک انسان شرمنده و خدا زده دوباره پیش تو خواهی آمد فقط بخدا توکل کن و کوشش کن بخاطر بک انسان که باعث ریختن اشک تو شده را فراموش کنی چون او لیاقت تو را ندارد و اگر لیاقت تو را میداشت باعث ریختن اشک های تو نمی شد و خود را  بخاطر او زیاد خسته نکن چیزی که از دست دادی، دادی و در ضمن او تو را از دست داده تو دیگر به او هیچ اعتماد نداری.زیاد فکر نکن به چیزی توجه کن که هنوز پیش تو است تا اینها را از دست ندهی.
اشک خود را با سر پشت دست خود پاک کرد و گفت: بجز او دیگر هیچ کس را دوست داشته نمی توانم و بجز از عشق او دیگر هیچ عشق را عشق نمی دانم و زندگی بدون او برای مثل مرگ است. او بارفتن خود مرا نابود کرد ولی باز هم معنی عشق را فقط در چشم های او می خوانم زندگی برای من بدون مثل مرگ است. همیشه به این فکر هستم که یک روز او دوباره مثل اول در زندگی خود ببینم.

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons