Wednesday, September 16, 2015

تغیر زمان

از هر طرف حمله میکردند، اذیت میکردند و آزارم میداد، هر قدر چیغ میزدم کسی آواز مرا نمی شنوید. من هم کوشش میکردم که از خود دفاع کنم، اگر توانایی دیگر کار نداشتم فقط کوشش میکردم که کسی صدایم را بیشنود.. هر قدر چیغ زدم اما هیچ کس صدایم را نه شنید.
در حال دفاع کردن بودم که ناگهان چشم های خود را باز کردم دیدم که خواب هستم، از خواب بلند شدم، دیدم که در اتاق تنها هستم، شب است و همه جا تاریک. چراغ را روشن کردم ساعت را دیدم که ساعت یک ونیم شب است و سکوت همه جا را فراه گرفته. در حالیکه خیلی خسته بودم از جایم بلند شدم رفتم بیرون و آب نوشیدم احساس کردم که چیزی را گلون مرا گرفته، آن هم عقدی تنهایی بود.
آب را نوشیدم و بعدا طرف آسمان دیدم، اشک در چشم های من حلقه زد و همرای خود گفتم: چقدر زمان در حال تغیر است، زمانی بود که اگر یک شب پدر و مادرم و یا هم یکی شان نمیبود ما حتما دونفر این طرف و آن طرف میرفتیم. اما حالی این چی زمانی است هیچکسی نیست که همرایش این طرف و آن طرف بیروم. تنهای تنها..

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons