Friday, February 27, 2015

منطق کودکانه

وقتی خورد بودم همیشه همرای خود فکر میکردم و از خود سوال میکردم  آیا یک کس، کسی دیگر را آنقدر دوست دارد که از خاطر او اشک میرزد و گریه میکند؟؟؟؟ خلاصه فکر های کودکانه داشتم در خیلی موارد. 
در آخر سال 2011 افغانستان که آمدم هم همیشه بازهمرای خود فکر کرده از خود سوال میکردم آیا واقعا یک دختر و با یک پسر به خاطر همدیگر گریه خواهد کرد؟؟؟؟
 بعد از چند وقتی در اینجا همرای دو نفر دلداده آشنا شدم یکی آنها هم اطاقی من بود دیگرش همکارم بود و همرای هر دوی اینها خوب دوست شدم، به خود خیلی جرات میدادم که از پسر پرسان کنم و نظرش را بدانم اما به راضی کردن خود کامیاب نشدم اما از دختر خانم سوال کردم آیا واقعا اگر دو دلداده به هم نرسد گریه خواهم کرد؟؟ جواب که در مقابل سوال خود شنیدم باور نداشتم چون فکر میکردم که چطور دو بیگانه به خاطر همدیگر گریه کند منطق که داشتم قبول نداشت این موضوع را..
اما حالی واقعا درگ کردم باید به خاطر همدیگر باید مرد اگر دو دلداده به یکدیگر نرسید هرچند نه تجربه یکجا شدن را دارم و نه جدا شدن را.

Thursday, February 19, 2015

تفاوت ها

زندگی جالب است، یکی از بی کسی درد دارد، کسی از دست با کسی.
کسی از یک نفر فرار میکند که او را در زندگی خود نداشته باشد، و بالعکس کسی برای داشتن یک نفر از دیگران فرار میکند تا او را داشته باشد.
کسی برای نداشتن همرای هر کس مقابله میکند و میجنگد اما در مقابلش انسانی های است که برای داشتن یک شخص با دنیا مقابله میکند.
کسی از محبوب شدن برای کسی فرار میکند اما بعضی برای محبوب شدن هر ثانیه تلاش دارد.

Friday, February 13, 2015

سخن های نهفته در دل و نداشتن همراز

در ولسوالی شیخ علی ولایت پروان یک تحقیق در باره کیفیت زندگی  داشتم. در وقت تحقیق همرای خانم آشنا شدم، خانم که دنیایی از درد و خیلی به یک شنونده صبور نیاز داشت.
بلاخره هماهنگ کردم تا در باره کیفیت زندگی این خانم تحقیق کنم و پیدا کنم که چرا این خانم اینقدر دلش پر از درد است، چرا حرف های ناگفته داره و چرا مردم قریه این خانم را روانی خطاب میکند.
از این خام درخواست کردم که دو ساعت وقت خود را در اختیار ما قرار دهید و تا حرف های ناگفته اش گفته شود. این خانم خیلی خوشحال شد و بسیار به پیشانه باز قبول کرد که خوب است من با شما خواهم همکاری کرد.
روز دیگر در وقت معینه رفتم و تحقیق خود را شروع کردم. اول این خانم احساس امنیت نمی کرد و کوشش میکرد تا حرف های دل خود را پنهان کند اما من برایش اطمینان دادم که راز تان راز خواهم ماند هیچ کس از قریه تان باخبر نخواهم شد.
بیچاره خانم آهی سرد کشید و گفت: برادرم مقصر این حالتم است، پدرم هوس کرد تا دخترش شوهر خارجی داشته باشد.اما خبر نداشت که زندگی دخترش به انتظاری به پایان خواهی رسید.
این خانم گفت: من هم مثل دختر های قریه جوان بودم غرور داشتم رویا های داشتم اما فامیلم مرا به یک سایه سرد کشاندکه دیگر هیچ وقت گرمش غرور و آفتاب بر وجودم طلوع نخواهم کرد.
پرسیدم چطور؟؟؟ چشمانش لبریز اشک شد و گفت: یک خواستگار خارجی از قوم خودم برایم پیدا شد. پدر به خاطری که رقابت داشت مرا وادار کرد تا قبول کنم و حاضر برای عروسی شوم.
بلاخره عروسی کردیم مدت چهل روز همرای شوهر خود ماندم. شوهرم دوباره طرف آمریکا روان شد طرف کار و مزدوری خود.
حالا من ماندم و انتظاری، انتظاری که با مرگ به پایان خواهم رسید.
پرسیدم چرا؟
در حالی که اشک از چشمانش جاری شد و گفت: مدت سه سال همرای تلفون در تماس بودیم اما مدت چند ماه زنگ مرا جواب نمی داد، آن هم به هر صورت مدت سه ماه میشود که تلفون اش خاموش است و فامیل پسر هم همرایم رفتار نیک نداشت و همیشه این احساس را برایم میداد که من از جمله فامیل آنها هیچ نیستم و ابن کار آنها باعث شد تا دوباره خانه برادرم بیایم و وهمراه برادر خود زندگی کنم.
باوجود یکه اشک به صورت اش بود با پشت دست خود پاک کرد و گفت ببخشید که شما را جگر خون کردم.
پ.ن: تحقیق که داشتم هم مربوط چنین داستان ها بود.

Monday, February 9, 2015

خوشحالم

دختری هستم که از زمان که خیلی خورد بودم زحمت می کشیدم و کوشش می کردم که تا خرج و مصارف خود را تهیه کرده بی توانم و پدرم فقط مدیریت می کرد دیگر تمام مسئولیت به دوش خود و دیگر اولاد های پدرم بود.
من نمی گویم که پدرم برای ما خدمت نکرده، پدرم خود را فدایی ما کرد تا به این سویه رسیدیم هم من و هم خوهران و برادرانم، اما مشکل اینجا است که پدرم در زمان سابق توسط یک حادثه دست راست اش صدمه دیده و دستش درست کار نمی کند و هم پدر کلان من اجازه نداده تا مثل دیگر دوست هایش درس بی خواند تا از طریق کدام وظیفه خرج و مصارف ما را تهیه کند.
اما شکر گذار هستم به دربار خدا اگر توانایی کار را برای پدرم نداده لااقل مدیریت خوب را داده تا هم به اولاد های خدمت کند و هم زندگی را به بهترین طریقه پیش ببرد.
در زمان سابق نصف روز هم به مکتب می رفتیم هم به یگان کورس می رفتیم و هم نصف روز را قالین کار می کردیم. منظورم این نیست که تنها ما کار می کردیم و هم درس خواندیم مثل ما خیلی ها هم کار می کرد و هم درس می خواند اما تفاوت اینجا است که پدر آنها مثل پدر من مدیریت خوب نداشت و تمام زندگی اولاد های خود را فدایی زندگی خود کردند.
حالا هم خوشحالم که هم می توانم برای خود خدمت کنم و هم توسط مزد دست خود برای فامیلم خدمت کنم، این را هم صادقانه می گویم اگر روزی رسد که جانم را فدا کنم هم حاضر به این کار هستم برای خدمت فامیلم.

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons