پدرش برایش بعد از روز ها یک چاکلت آورده بود، من هم وقتی از دروازه دهلیز بیرون شدم و ميخواستم با مادرکلان خود کمک شوم برای آماده کردن سطل ذغال.
مریم مثل همیشه وقتی مرا دید دویده آمد پیشم و گفت خاله!! گفتم: چیز مریم؟؟
مثل همیشه به سوال کردن خود شروع کرد مثلا خاله چیز کاری مونی؟ چرا ای کار ره مونی؟ کودک در این عمر فقط سوال پرسان میکند و به فکر جوابش نیست فقط دوست دارد سوال را پشت سر هم پرسان کند که چرا؟؟؟؟
پرسان کردم مریم چیز موخوری؟ با بسیار خوشی سوال مرا جواب داد چاکلت آغایی مه آورده!! گفتم مرا چاکلت نه میدی؟؟ چشم های ناز خود را پایین انداخت و گفت آغایی مه داده. گفتم اگر مرا ندادی خاله تو نه موشم !
دخترک از چهره اش معلوم می شد که نه دل از چاکلت کنده می توانست و نه می خواهد که مرا از دست بدهد.
تنها کاری که توانایی انجام دادن اش را داشت همین بود پیش پدر خود داد خواهی کرد و گفت: آغایی خاله مه نه موشه!
پدرش تبسمی کرد و گفت چرا؟
مریم بیچاره و ساده گفت: چاکلت!
من هنوز منتظر بودم که دیگر توانایی چی کار دارد تا انجام بدهد. در حال تماشا کردنش بودم که آهسته قدم میزند و کوشش میکند نزدیک من شود. وقتی نزدیک شد، گفت: خاله مه شنو مه تو ره چاکلت میدم و چاکلت خود را طرف من پیش کرد، منتظر بود که تا مه چاکلت را از دست های کودکانه اش بیگرم و برایش بگویم که حالی خاله تو می شوم.
پ.ن: کاش ما بزرگان هم می توانستم به چیزی که علاقه داریم صادقانه از همه چیز خود تیر می شدیم اما خیلی تفاوت وجود دارد بین دنیای ما و کودکان.
مریم مثل همیشه وقتی مرا دید دویده آمد پیشم و گفت خاله!! گفتم: چیز مریم؟؟
مثل همیشه به سوال کردن خود شروع کرد مثلا خاله چیز کاری مونی؟ چرا ای کار ره مونی؟ کودک در این عمر فقط سوال پرسان میکند و به فکر جوابش نیست فقط دوست دارد سوال را پشت سر هم پرسان کند که چرا؟؟؟؟
پرسان کردم مریم چیز موخوری؟ با بسیار خوشی سوال مرا جواب داد چاکلت آغایی مه آورده!! گفتم مرا چاکلت نه میدی؟؟ چشم های ناز خود را پایین انداخت و گفت آغایی مه داده. گفتم اگر مرا ندادی خاله تو نه موشم !
دخترک از چهره اش معلوم می شد که نه دل از چاکلت کنده می توانست و نه می خواهد که مرا از دست بدهد.
تنها کاری که توانایی انجام دادن اش را داشت همین بود پیش پدر خود داد خواهی کرد و گفت: آغایی خاله مه نه موشه!
پدرش تبسمی کرد و گفت چرا؟
مریم بیچاره و ساده گفت: چاکلت!
من هنوز منتظر بودم که دیگر توانایی چی کار دارد تا انجام بدهد. در حال تماشا کردنش بودم که آهسته قدم میزند و کوشش میکند نزدیک من شود. وقتی نزدیک شد، گفت: خاله مه شنو مه تو ره چاکلت میدم و چاکلت خود را طرف من پیش کرد، منتظر بود که تا مه چاکلت را از دست های کودکانه اش بیگرم و برایش بگویم که حالی خاله تو می شوم.
پ.ن: کاش ما بزرگان هم می توانستم به چیزی که علاقه داریم صادقانه از همه چیز خود تیر می شدیم اما خیلی تفاوت وجود دارد بین دنیای ما و کودکان.