وقتی خورد بودم همیشه همرای خود فکر میکردم و از خود سوال میکردم آیا یک کس، کسی دیگر را آنقدر دوست دارد که از خاطر او اشک میرزد و گریه میکند؟؟؟؟ خلاصه فکر های کودکانه داشتم در خیلی موارد.
در آخر سال 2011 افغانستان که آمدم هم همیشه بازهمرای خود فکر کرده از خود سوال میکردم آیا واقعا یک دختر و با یک پسر به خاطر همدیگر گریه خواهد کرد؟؟؟؟
بعد از چند وقتی در اینجا همرای دو نفر دلداده آشنا شدم یکی آنها هم اطاقی من بود دیگرش همکارم بود و همرای هر دوی اینها خوب دوست شدم، به خود خیلی جرات میدادم که از پسر پرسان کنم و نظرش را بدانم اما به راضی کردن خود کامیاب نشدم اما از دختر خانم سوال کردم آیا واقعا اگر دو دلداده به هم نرسد گریه خواهم کرد؟؟ جواب که در مقابل سوال خود شنیدم باور نداشتم چون فکر میکردم که چطور دو بیگانه به خاطر همدیگر گریه کند منطق که داشتم قبول نداشت این موضوع را..
اما حالی واقعا درگ کردم باید به خاطر همدیگر باید مرد اگر دو دلداده به یکدیگر نرسید هرچند نه تجربه یکجا شدن را دارم و نه جدا شدن را.