Tuesday, December 9, 2014

در یک مکان اشخاص گوناگون

رفته بودم امروز بانک آغا خان، وقتی داخل دروازه اش شدم یک خاله با پیشنایی باز تلاشی کرد و مرا رهنمایی به داخل کرد.
داخل شدم از دروازه رفتم پیش شخصی که حساب بانکی برای من باز کند. نشستم در مقابلش، پیری مردی بود با روح سرشار از شادی, دست هایش از پیری میلرزد اما باز به بسیار روحیه خوب رفتار میکرد و کار خود را پیش میبرد. پیری مردی بود که تلاش داشت تا آخرین لحظه زندگی خود از آبله دست خود نان بیخورد و برای فامیل خود خدمت کند، بلاخره این پیر مرد جوان کار های که مربوط اش می شد را خلاص کرد و مرا رهنمایی کرد به طرف مرحله بعدی.
حالا پیش جوانی هستم که به شدت مصروف، برای من گفت: شما صبر کنید این فرم های را ابدیت کنم باز کار شما را انجام میدهم. در حال صبر کردن هستم، یک دست این جوان به کلید های کیبورد و موس مصروف است و دست دیگرش به تلفون، دو دقیقه نمی تیر نمی شود که یک شخص می آید  پرسان میکند به موتروان زنگ زدی یا نه و کجا شد موتروان؟
این جوان کاهی کار میکند و گاهی با خود میگوید همکارم نه آمده و مرا با این همه کار تنها رها کرده. من خاموشانه میبنم و فقط به حیث یک تماشا کننده هستم.
لحظه نگاهم را خانمی جلب کرد به طرف خود، دیدم که این خانم گاهی همرای کاغذ ها خود را مصروف مکیند و گاهی همرای تلفون، یعنی به شدت بیکار بود و پشت میز نشسته بود تا مشتر به پیش اش بی آید.
طرف مشترها دیدم که تمام شان منتظر هستن که چه وقت نوبت به آنها بیرسد یعنی آنها هم مثل من منتظر بود تا کار شان اجرا شود.
اما این جوان هنوز مثل اول مصروف است و گاهی گاهی برای من یاد آوری میکند منتظر باشید کم مانده حالا خلاص میکنم، من در مقابلش نگاه میکنم و چیزی نمی گویم. با خود گفتم محترم اگر تو مصروف هستی من هم کار دارم من از بیکاری اینجا وقت تیر کردن نه آمدم.
بعد از لحظه انتظاری این جوان هم کار را اجرا کرد و من هم از بانک بیرون شدم.

0 comments:

Post a Comment

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons