Wednesday, December 17, 2014

دخترم من هنوز زنده هستم

پدرم بهترین خیاط ورس است، پدرم نام و نشان داشت، همه به خانه ما رفت و آمد دارد، و دختری بودم در بین قریه تکی و هر کس تلاش داشت که همرای پدرم خویشاندی داشته باشد.
از والسوالی پنچاب برای من خواستگار آمد و این خواستگار مثل خواستگار های دیگر هزار رقم وعده میدهد برای من آرزوی خوشبختی میکرد. بعد از رفت و آمد های بسیار زیاد پدرم راضی شد که مرا به پسر خواستگار نکاح کند و خوشبختی مرا ببند اما چه کسی میدانست که این خوشبختی من نه بلکه بدبختی بود.
در محفل عروسی هم خانه خسر من خیلی مصرف کرد و هم خانه پدرم. خوب بلاخره عروسی و جنجال های عروسی به پایان رسید و ما هم به زندکی مشترک خود ادامه دادیم.
بعد از گذشت یک سال صاحب یک پسر شدم، میخواستم که جلوگیری کنم اما خسرمادر من به من اجازه نداد تا این کار را کنم، هنوز این طفل شش ماهه نشده که باز حامله شدم و دخترم به دنیا آمد.
خدایا چطور کنم ؟ چطور به سر وضع این دو طفل رسیدگی کنم، کاش شوهرم همرای من میبود یا کاش خسرمادر من در تربیه نواسه های خود کمک میکرد و اگر خسرمادرم همرای من در تربیه نواسه خود کمک نمی شود کاش در کار خانه همرای من کمک میکرد، با وجودیکه کمک نمی کند کاش مرا به فکر و اعصاب آرام اجازه میداد که کار های خود را طبق نقسیم اوقات که ساخته انجام بیدهم. به هر طرف که میبنم دروازه به روی من بسته است ودر ضمن خانه خسر من خیلی مالدار و پرجنجال بود.
شوهر به خانه آمد همرایش گفتم، اول شوهرم احساس کرد که من نمی خواهم اینها به آرامی زندگی کنند و من قصد جدا کردن پسر را از مادر و پدراش دارم.
 بعد ازچند وقت پسر کلانش همرای خانمش ( خانمش خواهر کلان من بود)هم از خانه شان به خانه پدر و مادر و خسر خود آمدن. خواهرم متوجه شد که من به چی روزگار گرفتار شدم آهی کشید و گفت: خواهر نازدانه من چرا؟چرا یکبار به من احوال ندادی، آیا من خواهر تو نیستم، یا توانایی کمک را به تو نداشتم، من خود را فدای تو میکنم خواهر کوچکم. و من هم خبر داشتم که خواهرم اختیار کمک کردن را من ندارد و این جمله ها به تسکین درد های من میگوید.
من: خواهر یکبار اجازه نداد که همرای شوهر خود گپ میزدم پس چطور اجازه گپ زدن را با تو میداد؟ اجازه نداد که یک خدمت درست به نواسه هایش میکردم حتی احساس میکرد که من دشمن نواسه ها و شوهر خود هستم.
مدتی خواهرم با من بود مشکلات کمی کمتر شد، اما هنوز همان جنجال و مشکلات ادامه دارد تا روزی رسید که به خاطر گوسفندان برادر شوهرم مرا لت و کوب کرد و همان روز شوهرم نیز به خاطری رخصتی به خانه آمده بود.
شوهر رفت همرای مادر خود گپ بیزند و به تفاهم بیرسد اما مادرش در مقابلش هنوز مرا ملامت میکرد که مقصر من هستم، تا بلاخره مادرش پسر خود را جواب داد و ما را از خانه کشید. وقتی از خانه بیرون شدیم به جز از کالاهای جان ما دیگر هیچ چیزی نداد. اما خواهر بیچاره من مثل من بی صدا شکست و تحمل کرد و گفت برو خواهر این به خوشبختی و خوبی تو است من میدانم کا اگر اینجا باشی حتما رجز بیشتر میکشی.
شب شده و همه جا را تاریکی فراه گرفته، اما مسیر ما مشخص نیست و ما سرگردان هستیم. به پدر خود زنگ زدم.
من: سلام پدر اما صدای بسیار لرزان
پدرم: سلام دخترم، چه شده خیریتی استه؟
من: پدر ما را از خانه کشیده و نمی دانیم که کجا شویم؟
پدر: دخترم من هنوز زنده هستم بیا خانه پدرت.
بعد از قطع کردن تلفون من و شوهرم که طفل های ما به آغوش ما بود طرف ورس روان شدیم. ساعت تقریبا سه بجه شب بود که به خانه پدرم رسیدیم و تمام قصه های زندگی که در خانه خسر خود داشتم بیان کردم اما پدر و مادر مرا قبول کرد تا وضعیت روزگار ما خوب نشده باید همرای اینها زندکی کنیم.
نتجیه: هر خواستگار که می آید از خوشبختی حرف میزند. وعده میدهد. خوشبخت میکند اما کسی از آینده چه خبر؟
نتیجه دوم: با این قصه ها هروز به اطراف سر میخوریم. این قصه ها باعث مشود پدر و مادر علاقانه تر تصمیم بیگرد و هچ پدر و مادر نمی خواهد که دخترش سیاه بخت شود و همیشه خوش و خوشبخت باشد.
نتیجه شوم: به دختر و پسرا هم اگر فرصت داده شد باید در مورد زندگی آینده خود عاقلانه تصمیم بیگرند و هیچ وقت احساساتی تصمیم نگیرند.

0 comments:

Post a Comment

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons