Tuesday, November 18, 2014

افسوس یک جوان

در کنج اتاق نشسته بودم و مشغول درس خواندن دروازه را تک تک کرد و اجازه داخل شدن  را گرفت، اجازه دادم آمد داخل اتاق.
بعد از داخل شدن به اتاق مشغول کار خود شد و با بسیار حسرت آهی کشد و گفت: پدرم مرا اجازه نداد که درس بیخوانم و من پرسیدم: چرا؟
گفت: کسی را نداشت که همرایش در کارهای روزمره و کار های دهقانی کمک کند و من مجبور بودم که گپ پدر خود را قبول کنم، و آن جوان  مثل سایر جوان ها قربانی خواست پدرش شد و بی صدا شکست را قبول کرد تا دل پدرش نشکند.
بعد از خارج شدن آن شخص به فکر فروه رفتم و با خود گفتم: آیا این جوان حق این را ندارد که مثل دیگر جوان ها با غرور زندگی داشته باشد و مثل یک مدیر عالی رتبه باشد نه اینکه مثل یک ملازم.
I was sitting at the corner of my room and I was busy with my chapter, he knocked the door and took permission to come in. he entered in to room then started his duty then with full of chill he said:” my father did not allow me to be educated”. I asked him: why?
He said:” my father was alone and no one was to help him with peasant’s work and I was compelled to deal with my father”. That men scarified like others of his father wish and he silently sit back, so that he keep his father happy.

When he went out I thought with myself and told to myself:” Is that man having not this right to live proudly and he is supposing to live like and manager or officer not as guard”. 

18-11-2014 
04:30 PM 

0 comments:

Post a Comment

 
Design by Wordpress Theme | Bloggerized by Free Blogger Templates | Best Buy Printable Coupons